کوچک نفحه ­ای از معشوق قامت خاکستری فراق و هجران را شعله­ ور می سازد­­ . اما این شعله ­های ابراهیمی برای جان عاشق که به تعمد ، به­ سان آهن آب­ دیده ، دیگر انعکاسی از خویشتنش متصاعد نمی ­کند ، سردیِ سکنی­ بخشی ندارد.

سردی آتش ابراهیم در جوار آن شعله ­ور قامتِ پرخصم و تکبر است که به سردی می­ گراید. آتش پرخصمی که ذرات را از جان­فرسایی و سوزش مدام و میل به پراکندگی ، به تحیر و تعلق وادار کرده است. سردی سکنی­ بخش که توحشِ مولودِ تحیر را در گردابه ­ای دوار ، به مولود خویش بازگردانده و به تحیر واداشته است . چرا که حضرتش خود به میدان آمده بود و نقطه ­ی پرگار گشته و هیچ صفتی از مخلوق پدیدار نبود و توحش را تسبیح کنان به گرد خویش می ­گرداند و اسباب خویشتن عاشق را برای جان­فرسایی برچیده بود .

آری ای دوست . به تعمد چون آهن آب­دیده ، دیگر انعکاسی از از خویشتنم بر چهره ­ات نمی­ افتد. آنچه می ­بینی سیاهی و ضعف من نیست. به تعمد چشم و گوش دل را کر و کور کردیم تا که برون نریزد و عالم را به امکانات فقر رنگ توانگری نبخشد ؛ تا که باز هوای دوست را در جدال با دنیا نبازد. تو بمان و آن اکسیر زندگی بخش مغفول . تو بمان و توانگران!!  آنچنان بت ساختمت که خاتمیّت دوباره ای بایدت . و چه میدانی از اسارت خاتمیت در بت ؟! و تو چه میدانی اسارت واژه را ؟! تو چه میدانی که چیست در پس این تناقضات و ابهامات ؟! دست به دعا بر و خیر خواه که بس به دعای خیر محتاجیم .